شالوده‌شکنی در پژوهش

مدت‌هاست که شاهد انتقاد از پژوهش‌هایی هستیم که در نهایت به نتایجی کاربردی منجر نمی‌شوند و گره‌ای از کار ملک و مملکت باز نمی‌کنند. انتقادی کاملاً بجا و ضروری که باید پاسخی برای آن یافت و راهکاری برای حلش جستجو کرد. بدیهی است که پژوهش در هر رشته و در هر سطحی که انجام می‌شود - بر اساس همان تقسیم‌بندی معروف پژوهش‌های بنیادی و کاربردی - باید یا در توسعه دانش نظری موجود مشارکت کند یا دستاوردی کاربردی داشته باشد. هر چند تفکیک این دو از یکدیگر کمی دشوار است و در شرایط واقعی یافتن تحقیقی که کاملاً بنیادی یا کاملاً کاربردی باشد، کار ساده‌ای نیست و بسیاری از مطالعات ترکیبی از هر دو است. اما به هر حال، هر پروژه تحقیقاتی باید حداقل سهمی از هر یک داشته باشد، تا توجیهی برای انجام آن به شمار آید. در غیر این صورت، چنین مطالعاتی به نوعی اتلاف هزینه و انرژی بوده است. بنابراین، در درستی این انتقاد تردیدی نیست و نویسنده این یادداشت با همهء منتقدان در این زمینه همصداست.

 

اما آنچه در این انتقادها کمتر به آن پرداخته می‌شود، پرسش دربارهء چرایی وضع موجود و یافتن ریشه‌های این کاستی و نقصان است. شاید زمان آن رسیده باشد که همهء کسانی که به نحوی در مقولهء پژوهش مشارکت دارند به این پرسش توجه کنند که چه عوامل و زمینه‌هایی باعث بروز این مشکل شده و ریشهء مطالعات ناکارآمد کجاست؟ البته پاسخ به این پرسش به هیچ‌وجه به سادگی طرح آن نیست. زیرا بدیهی است که عوامل متعددی در این زمینه دخالت پنهان و آشکار دارند و بررسی هر یک خود مبحثی مفصل و مستقل است. من هم در این یادداشت نه قصد پاسخ به چنین پرسشی را دارم و نه توان آن را. فقط می‌خواهم به وجهی از وجوه متعدد آن اشاره کنم - آن هم در حد طرح مسئله و برای بیان اهمیتش - تا بهانه‌ای برای گفتگو در این زمینه و ان‌شاءالله کاستن از ابهام‌های موجود فراهم شود. 

 

از آنجا که هفت سالیست در دانشگاه روش تحقیق درس می‌دهم و در این مدت علاوه بر مشارکت در آموزش این درس در داوری مقالات، پایان‌نامه‌ها و بررسی مطالعات دیگران نقش کوچکی داشته‌ام، می‌توانم در اینجا جمع‌بندی خود را از این مسئله از منظر روش‌شناختی به اختصار تبیین کنم. البته در گذشته نیز در همین سایت و در یادداشت‌هایی نظیر «پژوهش‌های «ایستا و خطی» و پژوهش‌های «پویا و غیرخطی»؛ «کاربردپذیری یافته های پژوهشی: پلی میان نظر و عمل» و «مرز انسجام و انعطاف در پژوهش» به آن پرداخته‌ام. اما در اینجا تلاش می‌کنم، آن را از منظری بنیادی‌‌تر و با کمی چاشنی فلسفی مطرح سازم.

 

به نظرم بخش عمده‌ای از مشکلات مطالعات ما که بازتابش را در نتایج غیرکاربردی می‌بینیم، ناشی از ضعف روش‌شناختی تحقیقاتی است که انجام می‌دهیم. ما در بسیاری از موارد در روش تحقیق دچار افراط و تفریط هستیم. به این معنا که یا به سادگی از کنار آن می‌گذریم، یا آنقدر روش را جدی می‌گیریم که روش از سطح ابزار فراتر رفته و به هدف تبدیل می‌شود و در نهایت مانع شناخت ما خواهد شد. به این ترتیب «روش» نقشی وارونه ایفا می‌کند. ریشه این افراط و تفریط هم ناشی از کمبود و گاه فقدان نگاه فلسفی به روش تحقیق بوده است. زیرا بی‌آنکه از ماهیت، چیستی و چگونگی روش بپرسیم آن را مسلم و قطعی فرض می‌کنیم و دلخوشیم که صرفاً با تکیه به آن به نتیجه مطلوب خواهیم رسید. گاهی هم درست برعکس روش و اهمیت آن را نادیده می‌گیریم و فقط ظاهر آن را حفظ می‌کنیم و دچار فرمالیسم روشی می‌شویم.

 

مثال بارز این نابسامانی در مطالعات علوم اجتماعی و تربیتی تاکید و تکیه بیش از حد و نامتعارف ما بر «پیمایش» (Survey) است. متاسفانه چیزی که امروز به نام پیمایش در بسیاری از مقاله‌ها عرضه می‌شود، فقط پوسته‌ای از پیمایش واقعی است. پیمایشی که معمولاً بر بنیاد پرسشنامه‌های محقق ساخته و با چند پرسش بسته استوار است و امکان چندانی برای مطالعه پدیده مورد مطالعه فراهم نمی‌کند.

 

مشکل دیگر تکیه مفرطی است که ما به پیمایش داریم. به این معنا که حتی اگر پیمایش به خوبی هم انجام شود و تمام ملاحظات اجرای آن به درستی فراهم باشد، گاهی اصلاً روش مناسبی برای پژوهش ما نیست. زیرا این مسئله و هدف تحقیق است که روش را تعیین می‌کند و نمی‌توان انتظار داشت برای مسئله‌های متعدد و متنوع همواره روشی ثابت کارآمد باشد. مثلاً زمانی که میخواهیم تجربه زیستهء جامعه مورد مطالعه را درباره موضوعی خاص بررسی کنیم، پیمایشِ همراه با پرسشنامه به هیچ وجه پاسخگو نخواهد بود و به مطالعه کیفی با ابزاری مثل مصاحبه و مشاهده نیاز داریم.

 

در نتیجه دو رخداد همزمان در این زمینه روی داده است. یا از ابزاری مناسب به درستی استفاده نمی‌کنیم، یا اصلاً از ابزار مناسب استفاده نمی‌کنیم. اکنون که مثال پیمایش و پرسش‌نامه مطرح شد، کافی است مروری بر مقالات مجله‌ها و عنوان پایان‌‌نامه‌ها داشته باشید. در بررسی پایان‌نامه‌های یکی از رشته‌های علوم تربیتی در یکی از دانشکده‌ها، از 57 اثر مورد بررسی، 55 پایان‌نامه از پیمایش و پرسشنامه استفاده کرده بودند. مشاهدهء استیلای مطلق پیمایش در علوم اجتماعی و تربیتی – که علم اطلاعات و دانش‌شناسی هم در این گستره قرار دارد – کار دشواری نیست. آیا در همه این سال‌ها از خود پرسیده‌ایم که شاید بجز پیمایش روش یا روش‌های دیگری هم باشد که به نتایج بهتری منجر شود؟

 

پرسش بعدی این است که چرا تحقیقات ما از منظر روش‌شناختی دچار چنین وضعی شده است؟ شاید هر یک از شما خوانندگان ارجمند بر اساس تجربه خود پاسخی به آن بدهید، شاید هم لازم باشد تحقیق مستقلی در این زمینه انجام شود. اما در این یادداشت بر اساس تجربه شخصی خود – بی آنکه ادعایی بر تعمیم‌پذیری و درستی آن داشته باشم – حدسی می‌زنم و آن را در معرض قضاوت شما گرامیان قرار می‌دهم.

 

به نظرم اگر با نگاهی عامتر به این مقوله بنگریم، شاید این یکدستی و یکنواختی ملال‌آور در برخورد با روش تحقیق ناشی از چارچوب‌های ذهنی تثبیت شده در اندیشه ماست. به این معنا که ما – که من هم یکی از این جمع هستم و نمی‌خواهم خودم را کنار بکشم – در برخورد با مسائلی که با آن مواجه می‌شویم معمولاً نگاهی کلیشه‌ای داریم. نگاهی که ناشی از تفکری همگراست و معمولاً به پاسخ‌های متداول و قابل پیش‌بینی ختم می‌شود.

 

به بیانی دیگر، استدلال‌های ما همیشه از نقطه‌ای مشخص آغاز می‌شود و به نقطه‌ای معین ختم خواهد شد. گویی با استدلال‌های مرسوم و متداول و قدیمی راحت هستیم و نمی‌خواهیم با استدلالی تازه و از منظری نوین خود را به دردسر اندازیم. بیش از آنکه در جستجوی حقیقت ماجرا باشیم، ترجیح می‌دهیم آرامش فعلی خود را حفظ کنیم. ضمن آنکه با تحمل پارادوکس هم میانه خوبی نداریم و ترجیح می‌دهیم همیشه یک سوی داستان را نگاه کنیم، تا از رنج کشیدن بار سنگین پارادوکس‌ها در امان باشیم.

 

گویا این چارچوب غالب به پژوهش‌های ما هم سرایت کرده است. در نتیجه هر تحقیق جدید که مطرح می‌شود، بجای آنکه به ماهیت پرسش‌های آن بنگریم تا بهترین روش را برای پاسخ آن بیابیم، تلاش می‌کنیم به نحوی همان روش معمول و متداول را – که از قضا قرعه به نام پیمایش افتاده است – به نحوی برای حل آن به کار گیریم. اما به نظر می‌رسد زمان آن رسیده است که برای رهایی پژوهش‌های دانشگاهی از وضع موجود و ارتقاء وجه کاربردی آن‌ها باید کمی از این رویکرد فاصله بگیریم و ذهن و زبان خود را از قالب‌های کلیشه‌ای خارج کنیم.

 

نیاز به این نگاه نو در قرن بیستم و بویژه پس از جنگ جهانی دوم در رویکردهای پست‌مدرن مطرح شد و پیامدهای آن در عرصه‌های مختلف اعم از فلسفه، هنر، ادبیات، و معماری آشکار گردید. یکی از اندیشمندانی که با نگاه پست‌مدرن خود تاثیری عمیق بر مطالعات فلسفی و ادبی چند دههء اخیر گذاشت، ژاک دریدا (Jacques Derrida) بود. فیلسوفی فرانسوی که با طرح ایدهء شالوده‌شکنی (Deconstruction) منتقد فلسفه دو قطبی غرب بود و تاثیری عمیق در حوزه‌های مختلف گذاشت. شالوده‌شکنی مفهومی پیچیده است که بیم آن می‌رود ساده‌سازی آن در تعریفی کوتاه به عمق و گستره آن آسیب بزند و بر شرمساری نویسنده این یادداشت در اشاره به موضوعی که خارج از تخصص اوست بیافزاید. با این حال، می‌توان محتاطانه و در بیانی ساده گفت که منظور از شالوده‌شکنی فراخوانی برای شیوه‌ای نوین در تفکر انتقادی است. به این معنا که فرد در هنگام تفکر، خود را در چارچوب‌های مرسوم و متداول استدلال – که معمولاً دو قطبی و دوگانه است –  محصور نکند. در نتیجه این آمادگی را داشته باشد که مفروضات بدیهی ذهنش را که نقشی مرکزی و محوری در شیوه استدلال او دارند، لحظه‌ای به حاشیه براند و آنچه در حاشیه بوده است در مرکز توجه قرار دهد. در چنین شرایطی ذهن با پارادوکس‌ها (تناقض‌هایی) روبرو می‌شود که باید تاب تحمل آن را داشته باشد. اما محصول این پارادوکس رسیدن به شناختی تازه است.

 

البته این واژه در فارسی به شکل‌های مختلف ترجمه شده است، تا بازتاب بهتری از معنای آن باشد. دکتر خسرو باقری در کتاب ارزشمند «رویکردها و روش‌های پژوهش در فلسفه تعلیم و تربیت» از مترادف «واسازی» برای آن استفاده کرده و فصل نهم این کتاب را تماماً به تبیین این مفهوم اختصاص داده است. در آثار دیگر مترادف‌هایی نظیر «ساخت‌شکنی»، «ساختارشکنی»، «ساخت‌زدایی»، «ساختارزدایی»، «بنیان‌فکنی» و «بن‌فکنی» برای این مفهوم ارائه شده است (دریدا، 1381؛ باقری و دیگران، 1389 ؛ ابراهیم و دیگران، 1389؛ نجومیان، 1382).

 

ضمیران (1380) بر این باور است که اغلب این ترجمه‌ها بر وجه سلبی این مفهوم تاکید دارند، اما ترجمه «بنیان‌فکنی» و «بن‌فکنی» به دلیل ایهامی که دارد به اندیشه دریدا نزدیک‌تر است. زیرا افکندن در زبان فارسی هم به معنای برانداختن است و هم به معنی گستردن و پهن کردن و بنیان گذاشتن. شبیه همان پارادوکسی که مد نظر دریدا بوده است. ارائه تعریفی جامع و مانع از این مفهوم تا کنون میسر نشده و بنا به اظهار نظر متخصصان این حوزه حتی خود دریدا هم در آثارش سرانجام تعریفی دقیق از آن ارائه نکرده است. درست مثل «پدیدارشناسی» و «هرمنونتیک» که دچار تنوع عجیبی از تعاریف و تفاسیر است.

 

اما به رغم تفاوت‌هایی که در تعریف و ترجمه این مفهوم در آثار مختلف دیده می‌شود، تقریباً همهء آن‌ها بر این نکته توافق دارند که انگیزهء دریدا در طرح مفهوم «شالوده‌شکنی» این بوده است که بنیاد اندیشه – بویژه در فلسفه غرب بعد از افلاطون - اساساً بر محورهای دوگانه استوار است و از الگوهای از پیش تعیین شده پیروی می‌کند. اما اگر می‌‌خواهیم در اندیشه خود به دستاوردی تازه برسیم، لازم است شیوه استدلال را از ساخت‌های موجود خارج کنیم و گامی فراتر برویم. البته بدیهی است که تبیین آراء دریدا در این یادداشت مختصر نه ممکن است و نه مطلوب. زیرا از یک سو مقوله‌ای بسیار مفصل است و از سوی دیگر نویسندهء این یادداشت تخصصی در این حوزه ندارد و توصیه می‌کند علاقه‌مندان به منابع پیشنهادی در انتهای متن مراجعه کنند.

 

فقط هدف از اشاره به این بحث، ناشی از اهمیتی است که آراء دریدا در چند دههء اخیر در فلسفه، نقد ادبی و حوزه‌هایی نظیر جامعه‌شناسی و علوم تربیتی داشته است و به باور نگارنده می‌توان دلالت‌های این رویکرد را در چگونگی برخورد محقق با مسئله تحقیق نیز مشاهده کرد. محققی که ذهنش تحمل پارادوکس را دارد، قادر است خارج از چارچوب‌های مرسوم فکر کند، و پدیده مورد مطالعه را از منظرهای تازه ببیند. ضمن آنکه این نگرش نه تنها دربارهء موضوع مورد مطالعه است، بلکه به قلمرو رشته‌ای نیز مربوط می‌شود. همانطور که ضرغامی (1387) اشاره می‌کند: «دريدا بر آن است كه در طي تاريخ انديشه غرب، حوزه‌هايي از دانش، همچون فلسفه، رياضيات، و منطق، خردمندانه و در نتيجه، مهم معرفي شده است و در مقابل، ادبيات، شعر، و هنر نابخردانه انگاشته شده و به حاشيه رانده است». جالب است که بازتابی از همین نگرش در هنوز در جامعه علمی ما دیده می‌شود و خود منشاء بسیاری از دشواریهای موجود در قلمرو تحقیق است. به نظرم برای ایجاد موجی تازه در تحقیقات دانشگاهی که ان‌شاءالله به نتایج کاربردی منجر شوند، باید با نگاهی نو به قلمرو رشته‌ها و چگونگی پرداختن به مقولات پژوهشی بنگریم. امید است که این نگاه نو گامی برای بازنگری در بنیادهای نظری تحقیق و بهبود نتایج مطالعات ما باشد.

 

 

منابع

ابراهیم، احترام؛ بهشتی سعید؛ کشاورز، سوسن (1389) بررسی اندیشه‌های تربیتی دریدا و نقد آن. رویکردهای نوین آموزشی. دوره 5، ش. 1، ص. 147-168.

باقری، خسرو؛ سجادیه، نرگس؛ توسلی، طیبه (1389) رویکردها و روش‌های پژوهش در فلسفه تعلیم و تربیت. تهران: پژوهشگاه مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم.

دریدا، ژاک (1381) مواضع. ترجمه پیام یزدانجو. تهران: نشر مرکز.

ضرغامی، سعید (1387) ماهیت دانش و ضرورت مطالعات بین رشته ای با تأکید بر اندیشه های پست مدرن دریدا، مطالعات میان رشته‌ای در علوم انسانی، ش. 1، ص. 77-90.

ضرغامی، سعید (1388) ساخت شكني جهاني شدن در برنامه‌هاي درسي با نظر به انديشه هاي دريدا. فصلنامه مطالعات برنامه درسي، دوره 4، ش. 15، ص. 1-23.

ضمیران، محمد (1380) نقدی بر بن‌فکنی دریدا، زیباشناخت، ش. 5، ص. 257-270.

نجومیان، امیرعلی (1382) منطق پارادوکسی اندیشه ژاک دریدا. پژوهش‌نامه علوم انسانی. دوره 39-40، ص. 119-128.

 

منصوریان، یزدان. «شالوده‌شکنی در پژوهش». سخن هفته شماره 160. 18 آذر 1392.

تمامی حقوق مطالب محفوظ است