پیدایش و پیرایش نظریهها
چارلز برگر (Charles Berger) در سال ۱۹۷۵ برای تبیین عوامل زمینهساز روابط اجتماعی، نظریهای با عنوان «نظریهء کاهش تردید» (UncertaintyReduction Theory) ارائه کرد، که وجوهی از ارتباطات فردی را روشن میساخت. بر اساس این نظریه فارغ از اینکه دو نفر چقدر با هم دوست هستند، آنان روزی غریبه بودهاند و سرانجام این دوستی از نقطهای آغاز شده است. حال باید دید مهمترین انگیزههای آدمهای غریبه برای برقراری ارتباط دوستانه چیست؟ برگر در پاسخ میگوید هرگاه در محیطی اجتماعی –نظیر محل کار، زندگی یا تحصیل - با فردی غریبه یا تازهواردمواجه میشویم، چون او را نمیشناسیم نخستین واکنش ما نسبت به او «عدم قطعیت» است. یعنی دربارهاش دچار تردید می شویم.در نتیجه نمیدانیم بهترین شیوه مواجهه با او چیست. از آنجا که ذهن آدمی هم اساساً از تردیدگریزان است، سعی میکنیم با کسب اطلاعات دربارهء پیشینه و شخصیت او از تردیدمان بکاهیم. به این ترتیب، تلاش هر فرد در این زمینه نخستین گامدر برقراری ارتباط اجتماعی است. در نتیجه تلاش میکنیم با طرح چند پرسش او را بشناسیم. مثلاً میپرسیم کجا به دنیا آمده، کجا زندگی میکند، در چه رشتهای درس خوانده و موارد دیگر. همان پرسشهای معمول و متداول که مناسبات اجتماعی هر فرهنگ اجازهء طرح آنها را میدهد و به بخشی از گفتگوهای روزمره تلقی میشود. اما پاسخ هر پرسش فقرهای اطلاعاتی است که تصویری از شخصیت و موقعیت دیگری در اختیار ما قرار میدهد. ضمن آنکه به ما کمک میکند واکنشهای آتی او را پیشبینی کنیم و به این ترتیب میتوانیم نوع برخورد خود را با او بهتر مشخص سازیم.
بنابراین، کاهش عدم قطعیت با افزایش شناختی همراه است که در آینده به کارمان خواهد آمد. البته بدیهی است که میزان تمایل به برقراری ارتباط به شخصیت هر یک از ما بستگی دارد. اگر شبکه ارتباطی گستردهای داشته باشیم، تلاشمان برای کسب اطلاعات و برقراری ارتباط گستردهتر بیشتر خواهد بود. اگر هم درونگرا و با شبکه روابط محدود باشیم، این عدم قطعیت چندان مزاحمتی برایمان ایجاد نمیکند. اما در هر صورت برگر مهمترین انگیزهء ارتباط را در کاهش تردید ناشی از بیاطلاعی نسبت به دیگران معرفی میکند.
یازده سال بعد محقق دیگری به نام «مایکل سانافرانک» (Michael Sunnafrank)از دانشگاه مینهسوتا با طرح نظریهای تازه در این زمینه ادعای برگر را به چالش کشید. او در نظریهء جدید خود با عنوان «ارزش نتایج پیشبینی شده» (Predicted Outcome Value) انگیزهء برقراری هر ارتباط اجتماعی را در اهمیت نتایجی دانست که هر فرد از ایجاد ارتباط با دیگران پیشبینی میکند. اگر حدسش این باشد که مثلاً دوستی با فلان همکار در محیط کار یا فلان همسایه در محل زندگی برایش سود مشخصی دارد، برای برقراری ارتباط پیشقدم می شود. اما اگر تشخیص دهد که حاصل این ارتباط فقط هزینه است، تمایلی به برداشتن نخستین قدم ندارد. در واقع سانافرانک انگیزههای افراد را در روابط اجتماعی در سایهء نظریهء کلان «هزینه – سودمندی» تبیین کرد. به باور او انگیزهء آدمها برای برقراری ارتباط با دیگران، بیش از آنکه با هدف کاهش تردید نسبت به آنان باشد، بر پیشبینی سودی است که از این ارتباط عاید میشود و هزینهای که باید برای آن صرف شود.
اکنون پرسش این است که کدامیک از این دو نظریه درست است و اگر من بخواهم انگیزهء افراد را در مناسبات اجتماعی بشناسم، باید به کدام یک توجه کنم. پاسخ من این است که هر دو نظریه درست است، اما هر یک به وجهی از وجوه ارتباطات پیچیدهء انسانی توجه دارند. به سخنی دیگر، نظریه سانافرانک ناقض و باطل کنندهء نظریه برگر نیست. زیرا آن را از بنیاد نفی نمیکند. بلکه میزان اهمیتی که هر یک از این نظریهها برای مولفههای موثر بر ارتباطات انسانی قائل هستند متفاوت است. یکی بر تلاش انسان بر کاهش عدم قطعیت تاکید میکند و دیگری بر خصیصهء ذاتی بشر در تلاش برای افزایش فایده و کاهش هزینه در هر اقدامی که انجام میدهد.
هر چند معنا و مفهوم «هزینه» و «سود» در هر موقعیت زندگی متفاوت است و قرار نیست همیشه مادی یا مالی باشد. ضمن آنکه رابطهای اعم و اخص نیز میان آنها برقرار است. به این معنا که تلاش برای تعیین هزینه سودمندی با کسب اطلاع همراه است. بدیهی است که تعیین میزان این هزینه سودمندی با عدم قطعیت ممکن نیست و کنجکاوی فرد برای شناخت دیگران - خواسته یا ناخواسته - سهمی در این زمینه ایفا میکند. بنابراین، بجای اینکه این دو نظریه را متضاد هم تلقی کنیم و با طرح یکی دیگر را از گردونه خارج سازیم، هر دو را در موازات هم و - حتی به عنوان مکمل هم - میپذیریم. دنیای علم آنقدر بزرگ هست که حتماً برای یک نظریه بیشتر در آن جایی پیدا شود! آنقدر فضا داریم که نیازی نباشد با آمدن یکی دیگری را بیرون کنیم.
بنابراین، من به عنوان خواننده هر دو را میپذیرم، اما به خاطر دارم که هر یک فقط برش کوچکی از یک تصویر بزرگتر را ارائه میکنند و هیچ یک به تنهایی نمیتواند روابط پیچیدهء انسانی را توضیح دهد. حتی هر دو با هم نیز نمیتوانند واقعیت را کاملاً نشان دهند. زیرا ارتباطات انسانی پیچیدهتر از آن است که بخواهد در قالب دو یا چند نظریه تبیین شود.
دقیقاً به همین دلیل است که در علوم ارتباطات نظریههای فراوانی مطرح شده و هنوز پرسشهای بسیاری بیپاسخ مانده است. ضمناً دلیل اینکه آنها را میپذیرم این نیست که در کتابهای علوم ارتباطات نوشته شدهاند و در دانشگاههای دنیا تدریس میشوند. یا نه به این خاطر که برگر استاد دانشگاه کالیفرنیا بوده و سانافرانک استاد دانشگاه مینهسوتا. زیرا درستی هر گزاره مستقل از گوینده آن است. در واقع من دلیل بسیار سادهتری دارم. هر دو نظریه را میپذیرم چون با عقل سلیم سازگارند. ضمن آنکه مشاهدات و تجربه اجتماعی من نیز آنها را تایید میکند. اصلاً نظریه خوب، نظریهای است که ساده و قابل فهم باشد و بتواند یک رخداد طبیعی یا اجتماعی را به سادگی توضیح دهد. اما فراموش نکنیم هیچ یک به تنهایی نمیتوانند کل واقعیت را تشریح کنند.
حال ممکن است بپرسید فایدهء این نظریههای ناقص چیست؟ فایده هر نظریه در روشن کردن بخشی از واقعیت است. سپس از کنار هم قرار گرفتن بخشهای مختلف دانش ما نسبت به یک موضوع بیشتر میشود. به همین دلیل دانش بشری مبتنی بر نظریههای فراوان است که هر یک سهمی در آنچه از جهان پیرامون میدانیم بر عهده دارند.
نکته بعدی اعتبار موقتی و ابطالپذیری نظریههاست. از آنجا که نظریههای علمی بر مبنای استقراء ناقص استوارند، هیچ بعید نیست که در آینده موارد نافی و ناقض آنها یافت شود. منظور از استقراء ناقص هم این است که نظریه پرداز تمام موارد ممکن را بررسی نکرده است. بنابراین، اگر نظریهء سانافرانک نظریهء برگر را رد میکرد نیز اتفاق غریبی رخ نداده بود. به شرط آنکه او میتوانست نادرستی سخن برگر را اثبات کند. اما در اینجا هدف این نبوده است. بلکه او فقط درجهء اهمیت بیشتری برای وجه هزینه سودمندی قائل شده و رتبه بالاتری به آن داده است. حال داوری ما برای تایید این رتبهبندی همهء شواهد و دادههای تکمیلی است که در تحقیقات بعدی به دست میآوریم. اصلاً آزمون نظریهها برای همین هدف ایجاد شدهاند. اینکه ببینیم کدام نظریه به حقیقت نزدیکتر است.
سخن پایانی اینکه دانش بشری در مسیر پیشرفتش شاهد ظهور و افول نظریههای بسیار در رشتههای مختلف بوده است. این فراز و فرودها کاملاً طبیعی و بخشی از سرشت و ماهیت دانش است. بنابراین، یک محقق متعهد به حقیقت نه متعصابانه و به هر قیمت به نظریههای قدیمی وفادار میماند و نه به سرعت شیفتهء نظریههای تازه میشود. بلکه او همواره در جستجوی حقیقت است و در این جستجوی دائمی به «آزمون نظریهها» میپردازد. او فقط به «حقیقت» تعهد دارد و نظریهها در این میان فقط ابزارهایی موقتی برای نزدیک شده به حقیقت هستند، نه چیزی فراتر از آن.
منابع
Berger, C. Calabrese, R. (۱۹۷۵) “Some Explorations inInitial Interaction and Beyond: Toward a Developmental Theory of Interpersonal Communication,”Human Communication Research, Vol. ۱, pp. ۹۹–۱۱۲.
Sunnafrank, M. (۱۹۸۶) “Predicted Outcome Value duringInitial Interaction: A Reformulation of Uncertainty ReductionTheory,” Human Communication Research, Vol. ۱۳, pp. ۳–۳۳.
منصوریان، یزدان. «پیدایش و پیرایش نظریهها». سخن هفته لیزنا، شماره ۱۹۸. ۱۰ شهریور ۱۳۹۳.