بازتابی از بیم و امید در رمان «جای خالی سلوچ»

بازتابی از بیم و امید در رمان «جای خالی سلوچ»

یزدان منصوریان، دانشیار دانشگاه خوارزمی، 16 اسفند 1392

یکی از بهترین کتاب‌هایی که در سال 92 خواندم، رمان ارزشمند «جای خالی سلوچ» بود. سی‌ و چند سال پس از انتشارش، چاپ هجدهم را خواندم. البته در چاپ نخست مخاطب این اثر نبودم و لازم بود سه دهه سپری شود تا بتوانم یکی از خوانندگانش باشم. پس از خواندنش، برایم بیش از پیش مسلم شد که محمود دولت‌آبادی شایستهء دریافت نوبل ادبیات است. اگر اعضاء کمیته نوبل می‌توانستند در میان آثار ایشان فقط همین کتاب را به فارسی بخوانند، در تقدیم این جایزه به او تردید نمی‌کردند. زیرا نگارش چنین شاهکاری فقط می‌تواند محصول نبوغ نویسنده باشد. نویسنده‌ای که به درکی عمیق از معنا و مفهوم رنج آدمی رسیده است. روایت «جای خالی سلوچ» بسیار تلخ و تراژیک است، اما خواندن آن برایم شادی به ارمغان آورد. شادی رسیدن به شناختی تازه از فرایند معنابخشی به رنج، به اندوه، به بیم و به امید.

مثل همیشه که پس از مطالعه هر رمان‌ نظر صاحب‌نظران را درباره آن اثر می‌خوانم، به سراغ نقدهای موجود رفتم. انتظار داشتم ده‌ها مقاله در این زمینه ببینم. چند عنوانی هم یافتم. مثل: مهدوی و اسفندیاری (1392)؛ عباسی و شاکری (1389)؛ نصراصفهانی و شمعی (1388) و شیری (1387). اما تصور می‌کردم باید بازتاب این رمان در جامعه ادبی بیش از این باشد. شاید هم لازم بوده بیشتر جستجو کنم. نمی‌دانم. اما برایم کمی عجیب بود که جامعهء خوانندگان ما تا کنون نسبت به این کتاب واکنشی شایسته نشان نداده است. از این رو، نه در مقام یک منتقد ادبی، بلکه فقط به عنوان یک خوانندهء آماتور یادداشتی دربارهء آن نوشتم که در شمارهء اخیر مجلهء «بخارا» با عنوان «سفری به زمینج و یادی از جای خالی سلوچ» منتشر شد (منصوریان، 1392). یادداشت حاضر نیز دومین بازتاب این رمان در ذهنم است. اگر روزگار مهلت دهد، ان شاءالله آخرین مورد هم نخواهد بود. زیرا می‌خواهم دوباره آن را بخوانم و امیدوارم بتوانم در آینده به وجهی دیگری از آن بپردازم.

اکنون در روزهای پایانی سال 92، فهرست رمان‌هایی که امسال خوانده‌ام مرور می‌کنم. به «جای خالی سلوچ» می‌رسم و روایتش را در ذهن مرور می‌کنم. روایت زندگی سخت و تلخ خانواده‌ای فقیر، که در روستای «زمینج» - نامی ساختگی که اشاره به «زمین» دارد - روزگار می‌گذرانند. پدر خانواده «سلوچ» نام دارد که دیگر تاب تحمل فقر و مسکنت را داشته و همسر و سه فرزندش را ترک کرده است. سلوچی که کوچ کرده و هیچکس از او خبر ندارد. حال آن‌ها مانده‌اند و جای خالی‌اش. قهرمان اصلی داستان مِرگان همسر سلوچ است. نویسنده در بخش‌های مختلف کتاب و در موقعیت‌های مختلف ویژگی‌های او را شرح می‌دهد: «ماده شیری در قفس، لبها به هم فشرده، آرواره‌ها چسبیده، ... موها سیاه، پژمرده و لاغر، چشم‌ها درشت، نگاه تیز، روی تکیده. دست‌ها چالاک. گام‌ها محکم. رگ و پی کشیده. تیری در چلهء کمان» (صفحه 324). عباس، ابراو و هاجر سه فرزند خانواده هستند. عباس شرور، خودخواه و تندخوست که در میانه داستان تاوان سختی بابت راه و رسمی که در زندگی پیش گرفته می‌پردازد. ابراو صبورتر و آرامتر از برادرش است و آینده‌اش را از مسیر کار و تلاش می‌جوید. هر چند او هم گرفتار زیاده‌خواهی می‌شود و فریب روزگار را می‌خورد. با مادرش بدرفتاری می‌کند و در نهایت با از کار افتادن تراکتوری که همه امیدش به رهایی از درماندگی است، جز حسرتی بی‌پایان برایش چیزی نمی‌ماند. هاجر، تنها دختر خانواده، نوجوانی است که در توفان جبر روزگار به ازدواجی ناخواسته تن می‌دهد و از دنیای معصومانه کودکی ناگهان به زندگی زناشویی پرتاب می‌شود. ستمی که بر او می‌رود یکی از بخش‌های بسیار اندوهبار قصه است.

روایت این زندگی تراژیک در روزگاری رخ می‌دهد که جامعه‌‌ای سنتی در مرز میان سنت و مدرنیته معلق مانده است. ناچار است از شیوه زندگی سنتی جدا شود، اما نمی‌داند چگونه باید با مدرنیته که تراکتور میرزا حسن و اصلاحات اراضی نمادهای آن هستند مواجه شود. در نتیجهء تقابل نافرجام میان سنت و مدرنیته آنچه برای اهالی «زمینج» باقی می‌ماند بیش از آنکه رفاه و آسایش باشد، سرگردانی، آوارگی و پریشانی است. در اثر این سرگردانی هر روز زندگی بر اهالی این روستا و بویژه به این خانواده سخت‌تر می‌شود. اما آنان همچنان در کوششی بی‌وقفه در تلاشند خود را از زیر آوار این همه فقر و تنگدستی نجات دهند و هر یک مسیری برای گریز می‌جویند. سرانجام این خانوادهء گرفتار در توفان بی‌رحم استیصال، زمینج را به سوی مقصدی نامعلوم ترک می‌کنند.

مفاهیم متعددی در این رمان وجود دارد که پرداختن به همه آن‌ها در این یادداشت کوتاه میسر نیست. اما در میان محورهای اصلی «بیم و امید» جایگاهی ویژه دارد، که در ادامه به آن اشاره می‌کنم. جریان پر فراز و فرودی از این بیم و امید در داستان برقرار است. از سپیده‌دمی که مرگان کوچ سلوچ را فهمید، تا غروبی که خود نیز ناگزیر از زمینج کوچید. بیم و امیدی که در کانون حوادثی بود که نویسنده با توصیفی دقیق به تصویر کشیده است. رخدادهای عمدتاً تلخی که تجربهء زندگی شخصیت‌های داستان را در روزگاری دشوار شکل می‌بخشید.

در بخش‌های نخست کتاب، بیشتر سخن از بیم و نامیدی است، که در ادامه نیز شدت می‌یابد. فقر و تنگدستی، که به دنبال خود دلتنگی و افسردگی به همراه می‌آورد: «نه کاری بود نه سفره ای. هیچکدام. بی کار سفره نیست و بی سفره، عشق، بی عشق سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه می‌شود، تناس بر لبها می بندد، روح در چهره و نگاه در چشم‌ها می‌خشکد، دستها در بیکاری فرسوده می شوند و بیل و منگال و دستکاله و علفتراش در پس کندوی خالی، زیر لایه ضخیمی از غبار رخ پنهان می کند» (صفحه 8).

تصویرپردازی رمان نیز به گونه‌ای است که بیم و امید را در گذر زمان به خوبی نشان می‌دهد. در گذر فصل‌ها و گردش پیاپی شب و روز: «زمستان می‌گذشت. زمستان کند و آرام. قاطری پاها در باتلاق گیر کرده. جان می‌کند و می‌گذشت. دیگر کمرشکن شده بود. سرما! تا بود سرما بود. سرمای خشک و پی‌دار. حالا ناگهان برف! شب، برف افتاده بود. برف سنگین. به غلو گفته می شد: «یک کمر». اما نه اگر یک کمر، یک زانو بود. بامهای گلی گنبدی و گهواره ای زیر سینه برف بی‌نفس شده بودند. خاموش. خسته. اشترانی زیر بار. هنوز می بارید. اما نه پرکوب. سپیده‌دم ضربش گرفته شده بود. سبک می بارید. پرهای کبوتر. چرخ می زدند و می‌نشستند. برای مِرگان برف جز خواری به همراه نداشت. اما برای دشت و برای بیشتر مردم زمینج، برای آنها که دست‌کم تکه زمینی دیم و لنگه گاوی سر آخور داشتند، برف همان زر بود که می‌بارید. هر پر برف هزار دانه گندم بود. یک هنداونه بود. یک مشت زیره بود. چهل گل غوزه. نه تنها برای مردم زمینج که برای همه اهل بیابان برف نان بود. نان بود که می بارید و چه خوش می بارید» (صفحه 105).

اما با همهء این دشواری‌ها هنوز «امیدی سمج» در گوشه‌ای از قلب مرگان پرپر می‌زند و او را به رفتن در ادامهء راه توانا می‌سازد. آنجا که به دخترش دلداری می‌دهد و می‌گوید: «روزگار همیشه بر یک قرار نمی‌ماند. روز و شب است. روشنی دارد، تاریکی دارد. پایین دارد، بالا دارد. کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده. تمام می‌شود. بهار می‌آید. هوا ملایم می‌شود. دست و دل مردم باز می‌شود. کار، دست می‌دهد. دست‌تنگی نمی‌ماند. می‌رود. پایمان به دشت و صحرا باز می‌شود. بیابان خدا پر علف می‌شود. شیر و ماست دست می‌دهد. گرچه ما گوسفندی نداریم، اما دیگران که کم و بیش دارند. بالاخره نیم من دوغی هم گیر ما می‌آید که نانمان را تر کنیم و بخوریم.» (صفحه128-127).

تصویری از این پیش‌بینی در بخش دیگری از کتاب این گونه روایت شده است: «دو برادر دوش به دوش هم می‌رفتند و خواهرشان به دنبال. می‌رفتند تا به دشت پا بگذارند. علفه بود. ماه نوروز. آفتاب دیگر سرد نبود. می‌شد به آن دل بست. زمین دیگر کف پاها را نمی‌گزید. چهره‌ها دیگر کدر نبودند یا  - دست‌کم چندان که پیشتر، کدر نبودند. آسمان فراخ بود. آسمان دیگر آن تنگی و کوتاهی را نداشت. روزها بازتر بودند. دشت و بیابان گشاده‌تر می‌نمودند؛ و این همه در دل فرزندان سلوچ، واتاب و جای خود داشتند. دل‌ها روشن‌تر بود. بازتاب زلالی بهار. پاها بی‌بیم نه، کم بیم‌تر می‌رفتند. سرها باد داشت. بهار و جوانی! باد مست بهار، در کله‌های خام. ... چشم‌ها بازتر، روشن‌تر و براق‌تر. بازی شوخ بهارانه در آهوی چشم‌ها. بازی شوخ آهوان در بهار دشت.» (ص. 187)

مرگان امید را در کار می‌جوید، کار سخت و بی‌وقفه. او وجودش با کار آمیخته است و اساساً بخش عمده‌ای از تجربهء مرگان را کار به خود اختصاص می‌دهد. کاری که توان‌فرساست، اما به او توان و نیرویی برای رفتن و تسلیم نشدن می‌بخشد. کاری سخت و دشوار. اما او کار را شکست می‌دهد. با ترفندی که خودش می‌داند. با ابزاری که خودش ساخته و در گذر زمان آموخته است: «روی گشاده مرگان در کار، نه برای خوشایند صاحب کار، بلکه برای به زانو در آوردن کار بود. مرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک بشود، به زانو در خواهد آمد و کار بر او سوار خواهد شد. پس با روی گشاده و دل باز به کار می پیچید. طبیعت کار چنین است که می‌خواهد تو را زمین بزند، از پا در آورد. این تو هستی که نباید پا بخوری، نباید از پا در بیایی. مرگان نمی خواست خود را ذلیل، ذلیل کار ببیند. مرگان کار را درو می کرد. (صفحه 217).

در نتیجه مرگان همچنان در مبارزه با جبر روزگار استوار ایستاده است. نویسنده نیروی پنهان جوانی را در او چنین توصیف می‌کند: «گرچه به ظاهر مرگان شکسته و پیر می‌نمود، اما در باطن این جور نبود. ... اما دریغ؛ بعضی‌ها هستند که زودتر از طبیعتشان پیر می‌شوند. مرگان هم یکی از همین‌ها بود. اما باور نباید کرد که جوانی، پیش از وقت در اینجور آدم‌ها می‌میرد. نه، جوانی پنهان می‌شود و می‌ماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پیچاپیچ روح، رخ پنهان می‌کند. چهره نشان نمی‌دهد اما هست. هست و همیشه در کمین است. پی فرصت است. یا مهلتی، تا خود را بروز دهد. چشم به راه است و همین که روزگار نقاب عبوس را از چهره آدم پس بزند، جوانی هم زبانه می‌کشد و نقاب کدورت را بی‌باقی می‌درد. جوانی دیگر مهلتی به دل‌افسردگی و پریشانی نمی‌دهد. غوغا می‌کند. آشوب. همه چیز را به هم می‌ریزد. ... همهء دیوارهایی را که بر گرد روح سر برآورده‌اند، در هم می‌شکند. ویران می‌کند!» (صفحه، 219).

در تحلیل این تضادها و تناقض‌ها، نویسنده ریشه و بنیاد این امید به آینده را در قلمرویی زیبا و وسیعتر به نام عشق جستجو می‌کند. عشقی که همچون جوانی مرگان پنهان است، اما هست و شعلهء آن خاموش نشده: «گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست، که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می‌شوراند. منقلب میکند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می‌گریاند. می چزاند. می‌کوباند و می‌دواند. دیوانه به صحرا! گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده . شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی .عشق،گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های به گِل آلوده تو که دیواری را سفید می کنند. عشق، خود مرگان است! پیدا و ناپیداست، عشق. گاه تو را به شوق می‌جنباند. و گاه به درد در چاهیت فرو می کشد» (صفحه 220)

رمان جای خالی سلوچ در ترسیم تصویری از هول و هراس نیز بسیار موفق است. اوج هراس داستان روزی است که لوک سیاه مست به عباس که شتربان جوان و بی‌تجربه‌ای است یورش می‌برد و قصد جانش را دارد. حدود 15 صفحه از کتاب به روایت دقیق جنگ و گریزی هولناک میان شتربان و لوک مست اختصاص دارد. روایتی نفس‌گیر که انتخاب گزیده‌ای از آن دشوار است. اما شاید این چند جمله برشی از این نقطهء عطف داستان باشد: «این مرگ بود که در هیئت لوک سیاه سردار با گام‌های بلند رو به عباس می‌آمد.  ... لوک مست گردن تابانده، سر برگردانده و نعره کشید. عباس خیز گرفت. جنگ و گریز. لوک سر به دنبال جوان گذاشت. کینهء شتر! ... شتر دیر کینه به دل می‌گیرد، اما مبادا که کینه به دل بگیرد! خاموش کردن آن دریای آتش آسان نیست. تا نسوزاند فرو نمی‌نشیند. طغیان خشم. کینه، تندری که پیاپی از خود خنجرها می‌رویاند. تنها کویر مگر فراخور این تندر باشد. مرد تنها، گمان مدار! گریز. تنها گریز مگر روزنی به رهایی بجوید. تن تسمه و پای چالاک می‌طلبد. .... دیگر دمی به نبودن مانده بود. دمی به مرگ. اما مرگ هنگامی که به تو نزدیک می‌شود، تن به تن تو مماس می‌کند احساسش نمی‌کنی. و آن لحظه‌ای است که خنثایی دست می‌دهد. مرز دفع دو نیرو. حس رخوتی که از حد تلاش ناشی می‌شود. آستانهء مرگ است آنچه هولناک می نماید؛ نه مرکز مرگ.» (صفحه 278)

در ادامهء این رویداد در واکاوی معنا و مفهوم هراس و بویژه هراس از مرگ می‌خوانیم: «پیراهن ترس، از گنگی پیرامون. ترس تردید. تردیدهای ناشناختن. اگر بدانی که چیست، که چه چیز دارد جانت را می‌گیرد؛ دست‌کم از همین که می‌دانی، که وسیله مرگ خود را می‌شناسی، دست به گونه‌ای دفاع می‌زنی. شاید تن به تسلیم بدهی. شاید هم چاره‌ای جز آرام گرفتن نجویی. شاید غش کنی و پیش از مرگ بمیری! دیگر دلت به هزار راه پر وهم نیست. دیگر هزار جلوه پریشانی نیشت نمی‌زند. اگر وسیله مرگ را بشناسی پریشان هستی، اما این پریشانی تو یک جایی‌ست. و آنچه تو را می‌کشد این پریشانی نیست، خود مرگ است. ... اما حال، این پریشانی تار و پود تاریک عذاب بود. آدم درد را از یاد می‌برد، اما خطر نزول درد را هرگز». (صفحه 284).

گاهی نیز شخصیت‌های داستان جایی میان و بیم و امید سرگردانند: «مرگان بی‌تفاوت می‌نمود. دنیا را بگذار آب ببرد. وقتی تو در توفان گرفتار می‌آیی، چه خیالی که دکمهء یقه‌ات را بسته باشی یا که نبسته باشی. چه خیالی که خاک در چشمانت خانه کند یا نکند. چه خیالی!؟ تو در توفان گرفتار آمده‌ای، می‌خواهی که گلویت خشک نشود؟ تو  در خود رسوا شده‌ای ... حال که چنین است، گو باشد! چه اهمیتی؟ دیگران هر چه خواه، گو بگویند. چه خواهند گفت؟ هیچ. هیچ نمی‌توانند بگویند. ... رهایی از دیگران آسان است. رهایی از خود دشوار است. بسا ناممکن.» (صفحه 333).

به این ترتیب رمان «جای خالی سلوچ» روایتی از رنج و اندوه و بیم و امید است، که به نمونه‌هایی از آن اشاره شد. رنج و بیمی که آدمی را به تسلیم فرا می‌خواند و امیدی که او را به رفتن در ادامهء مسیر زندگی ترغیب می‌کند. امیدی که یکی از سرمایه‌های اصلی آدمی در روزگار دشواریست. امید از جنس سرمایه است زیرا در درون خود توان ایجاد حرکت دارد. سرمایه‌ای ایمن که امکان به سرقت رفتنش تقریباً صفر است. زیرا کسی نمی‌تواند امید را از آدمی برباید، مگر آنکه خودش آن را واگذار کند. راهزنان می‌تواند سرمایه‌های مالی انسان را به یغما برد، اما امید هر انسان فقط وقتی از دست خواهد رفت که خودش آن را رها کند. زیرا در هر شرایطی می‌توان امید داشت. حتی در زمینج که در محاصرهء فقر و استیصال گرفتار است.

منابع:

شیری، قهرمان (1387) دلالت‌های ضمنی در جای خالی سلوچ و کلیدر دولت‌آبادی. زبان و ادبیات فارسی: نشریه دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تبریز. سال 51، ش. 207. ص. 75-101.

عباسی، علی و شاکری، عبدالرسول (1389) «تاثیر تصویرهای نمادین بر پیرنگ رمان «جای خالی سلوچ». پژوهش ادبیات معاصر جهان. شماره 59، ص. 43-51.

منصوریان، یزدان (1392) «سفری به زمینج و یادی از جای خالی سلوچ». بخارا، سال 15، شماره 97، ص. 230-236.

مهدوی، فهیمه و اسفندیاری، مهناز (1392) «بررسی شخصیت «مرگان» در رمان «جای خالی سلوچ» با روش کاربردشناسی شناختی». کتاب ماه ادبیات، شماره 75، پیاپی 189، ص. 56-62.

 

نصر اصفهانی، محمدرضا و شمعی، میلاد (1388) سبک‌شناسی رمان «جای خالی سلوچ» اثر محمود دولت آبادی. پژوهش زبان و ادبیات فارسی. ش. 13، ص. 185-204.

تمامی حقوق مطالب محفوظ است