واکاوی پیچیدگی در سیمای سادگی

 

واکاوی پیچیدگی در سیمای سادگی

یزدان منصوریان

لئوناردو داوینچی قرن‌ها پیش گفته است: «سادگی نهایت پیچیدگی است». در میان معاصران نیز کسانی مثل استیو جابز با او هم عقیده‌اند. تضادمندی آشکاری که در این گزاره وجود دارد، آن را جذاب می‌کند و شنونده را به فکر فرو می‌برد. چگونه ممکن است سادگی نهایت پیچیدگی باشد؟ مگر نه این است که این دو متضادند؟ به نظرم پاسخ این معما به تعریف ما از «سادگی» و «پیچیدگی» بستگی دارد. باید دید چه چیز را ساده و چه چیز را پیچیده می‌دانیم.

اجازه دهید با یک مثال شروع کنیم. به نظر شما حل شدن شکر در چای و شیرین شدن آن یک اتفاق ساده است؟ اگر در یک صبح سرد زمستانی که با عجله راهی محل کار هستیم، قاشقی شکر در چای بریزیم و آن را هم بزنیم و سر بکشیم؛ نه حل شدن شکر عجیب است و نه چشیدن طعم شیرین آن. طعم شیرین چای آنقدر بدیهی است که اصلاً به آن فکر نمی‌کنیم. چون شکر همیشه در چای حل می‌شود و اگر به میزان لازم باشد چای هم شیرین خواهد شد. به همین سادگی! هیچکس هم از دیدن این اتفاق شگفت‌زده نمی‌شود. هر روز هزاران کیلو شکر در میلیون‌ها فنجان چای حل می‌شوند و زندگی بر مدار همیشگی در جریان است. اما اگر از منظر شیمی به فرایند «انحلال» و از دریچهء عصب‌شناسی به حس «چشایی» بنگریم آنگاه قضیه متفاوت خواهد بود. برای یک شیمیدان انحلال جسمی جامد در مایع سرشار از رمز و راز است و برای یک عصب‌شناس (نورولوژیست) حس چشایی پر از شگفتی است و ده‌ها پرسش در این زمینه دارد: سلولهای مغز چگونه شیرینی را حس می‌کنند؟ آیا درک همهء آدم‌ها از طعم غذاها یکسان است؟ شبکه عصبی چه نقشی در این رخداد دارد؟ سیگنالهای طعم شیرین چه تفاوتی با سیگنال تلخی و ترشی دارند؟ چه کنش‌ها و واکنش‌های در بدن رخ می‌دهد تا طعم‌ها احساس شوند؟ حس چشایی در طول عمر چگونه تغییر می‌کند؟ و این فهرست ادامه دارد.

در مثالی دیگر، به نظر شما اکنون که این یادداشت را می‌خوانید یک اتفاق ساده رخ می‌دهد یا یک دنیا پیچیدگی در آن نهفته است؟ چشمی که این علائم را می‌بیند، مغزی که آن‌ها را تفسیر می‌کند، مانیتوری که متن را به نمایش درآورده و سایر متغیرهای ریز و درشتی که در این میان نقش دارند همگی در پس‌زمینه‌ای وسیع نامرئی و پنهانند. اما پنهان بودنشان به معنی نبودنشان نیست. بنابراین، خواندن یک متن به اعتبار اینکه به سهولت و سرعت انجام می‌شود ساده به نظر میرسد، اما به اعتبار عوامل و ابزاری که بر آن موثرند، بسیار پیچیده است.

جلوه‌های این سادگی و پیچیدگی در اطراف ما بسیارند. در ابزاری که هر روز استفاده می‌کنیم، در غذایی که می‌خوریم، در کلمه‌هایی که به کار می‌بریم و در رفتاری که از خود نشان می‌دهیم. به عنوان مثال، هر چه استفاده از یک ابزار آسانتر باشد، در ساخت آن پیچیدگی بیشتری به کار رفته است. شاهدش همین موبایلی است که امروز همراه ماست. کافیست سهولت استفاده و پیچیدگی ساختار موبایلهای امروز را با تلفنهای رومیزی قدیمی مقایسه کنید. تلفن همراه یک تختهء کوچک مستطیل شکل است که نه سیم دارد، نه گوشی جداگانه و نه شماره‌گیر. بنابراین، ظاهرش به مراتب ساده‌تر است. اما در درون خود علاوه بر تلفن، دوربین، ماشین‌حساب، ساعت، چراغ قوه، رادیو و دهها جزء دیگر دارد که در گذشته تصور جمع کردن این همه وسیله در ابزاری به این اندازه فقط در حد خواب و خیال بود. بنابراین، در آن سوی سادگی شکل ظاهری تلفنهای همراه، انبوهی از پیچیدگی نهان است.

این ماجرا در دنیای مفاهیم انتزاعی هم دیده می‌شود. واژگان و مفاهیم بسیاری وجود دارند که به ظاهر ساده‌اند، اما در درون خود دنیایی از رمز و رازند. معمولاً هم هر چه یک مفهوم وسیعتر و چندوجهی‌تر است در تک واژه‌ای بسیار آشنا و پرکاربرد متجلی می‌شود. مثل آزادی، اسارت، انسانیت، عدالت، شرافت، سخاوت، کرامت، خشونت و بسیاری مفاهیم بنیادین دیگر. آزادی از نظر دستوری تک‌واژه‌ای بسیط و ساده است، اما از نظر معنا و مفهوم یک دنیا پیچیدگی دارد. آنقدر آسمانی و دور از دسترس است که به دشواری می‌توان گفت که واقعاً آزادی چیست. به راستی کیست که بتواند آزادی را به سادگی تعریف کند؟ این همه کتاب و مقاله دربارهء معنای آزادی نوشته‌اند، اما آیا می‌توان به تعریفی جامع و مانع از آزادی رسید؟ ما فقط می‌دانیم که نمی‌دانیم آزادی چیست، آزاد کیست و چگونه می‌توان آزاد بود؟ فقط در یک کلمه آن را خلاصه می‌کنیم و بعد در حسرت نداشتنش می‌سوزیم. در حسرت نداشتن چیزی که نمی‌دانیم چیست!

یا در مثالی دیگر، کیست که می‌تواند ادعا کند «انسانیت» یا «عدالت» را دقیقاً می شناسد؟ یا می‌تواند خشونت را تعریف کند و مصادیقش را بشمارد؟ و صدها پرسش دیگر که اگر بخواهیم برای هر یک از این مفاهیم آشنا فهرستی از پرسش‌های دشوار بنویسیم مثنوی هفتاد من کاغذ خواهد شد. در نهایت ناگزیریم اعتراف کنیم که ما نه می‌دانیم آزادی چیست، نه عدالت را می‌شناسیم، نه تعریف دقیقی از سخاوت داریم و نه می‌توانیم مصادیق خشونت را بشناسیم. این‌ها مفاهیمی انتزاعی هستند که در قالب تک واژه‌های بسیط چنان فشرده شده‌اند که کافیست تلنگری به آن‌ها بزنی تا دریایی از پرسش بی‌پاسخ به سویت سرازیر شود.

بسیاری از کلمه‌هایی که در گفتار روزمره به کار می‌بریم در این دسته قرار دارند. کلمه‌های پرتکرار و آشنایی که معنا و مفهومشان را نمی‌شناسیم. حتی از جهل خود دربارهء سرشت آنها نیز بی‌اطلاعیم. فقط تکرارکاربرد آنها را به معنی سادگی معنایشان تلقی می‌کنیم. اما آنها «ساده» نیستند، بلکه «بدیهی» به نظر میرسند. بین «بداهت» و «سادگی» نیز تفاوت بسیار وجود دارد. بداهت محصول واکنش ذهنی ما به یک پدیده یا رخداد است. تکرار یک رخداد پیچیده آن را برایمان بدیهی جلوه می‌دهد، اما هرگز به معنای سادگی آنها نیست. اینکه خورشید هر روز طلوع می‌کند برایمان بدیهی است، اما به هیچ وجه یک اتفاق ساده نیست. ‌بی‌تردید طلوع خورشید گرچه میلیاردها بار است که رخ داده؛ در هر بار همچنان یک معجزهء شگفت‌انگیز است.

بنابراین، بداهت و سادگی دو مقولهء مجزا هستند و نباید آنها را مترادف تلقی کنیم. در مورد مفاهیم نیز اغلب دچار همین اشتباه می‌شویم. به این معنا که گمان می‌کنیم چون برخی مفاهیم ساده هستند تعریفشان دشوار است. در حالی که مشکل از سادگی مفاهیم نیست، مشکل از ذهن ماست که دچار «بدیهی‌پنداری» شده است. این مفاهیم را به درستی نمی‌شناسیم، بعد با برچسب سادگی و بداهت از کنارشان می‌گذریم. زیرا کمتر به چیستی و سرشت آنها فکر می‌کنیم. در نتیجه اندیشه و استدلال‌ ما اغلب بر اساس فرض‌هایی استوار است که مبنای آن فرض‌ها را نمی‌شناسیم.

در مجموع به نظرم ما نیاز داریم به ماهیت مفاهیمی که روز و شب در ذهن و زبانمان جاریست، فکر کنیم و از یاد نبریم که در پس هر مفهوم به ظاهر روشن، دنیایی پیچیده از پیوند میان مفاهیم مختلف نهفته است که باید روابط میان آن‌ها را کشف کنیم. آنگاه می‌توانیم ادعا کنیم به نوعی آگاهی ناب نزدیک شده‌ایم. نمی‌گویم به آن رسیده‌ایم که ادعایی گزاف است. ما در بهترین حالت به آن آگاهی ناب نزدیک می‌شویم که در جای خود دستاوردی بزرگ است. برای حرکت در مسیر این آگاهی نیز راهی که در اختیار ماست، «فلسفه‌ورزی» یا «فلسفیدن» است، که فرصتی برای کند و کاو مفاهیم برایمان فراهم می‌کند. نخستین گام در فلسفه‌ورزی جرات و جسارت پرسیدن است. پرسیدن از خود. پرسیدن و تردید دربارهء هر چه به نظرمان بدیهی می‌رسد.

این نثر پریشان را با نقل قولی از استاد محمود دولت آبادی به پایان می‌برم که در نخستین صفحه کتاب «نون نوشتن» می‌نویسد: «اندیشیدن را جدی بگیریم. اندیشیدن. آن چه ما کم داریم، مردان و زنانی است که اندیشیدن را جدی گرفته باشند. اندیشیدن باید به مثابهء یک کار مهم تلقی بشود. اندیشه ورزیدن. بند زبان را ببندیم و بال اندیشه را بگشاییم. نویسنده نباید فقط در بند گفتن باشد. برای گفتن، همیشه وقت هست اما برای اندیشیدن ممکن است دیر بشود. چرا یک نویسنده نباید مغز خود را برای اندیشیدن و برای تخیّل تربیت کند؟».