قانون بقای رنج

 

من رنج می برم. تو رنج می بری. او رنج می برد. ما رنج می بریم. شما رنج می برید. آنان رنج می برند. این حکایت آشنا و همیشگی ماست. هر جا که هستیم و به هر کاری مشغول، هر یک از ما جیره رنجی داریم که باید بر دوش بکشیم. رنجی ناگزیر که هر روز جلوه ای تازه دارد و مثل ماده و انرژی بخشی جدایی ناپذیر از سرشت زندگیست. رنجی که همزاد ماست. همیشه بوده، هست و خواهد بود. فقط از شکلی به شکل دیگر تغییر می کند. مثل لیوان آبی که امروز نوشیدیم  و میدانیم میلیونها سال قبل از ما بوده و میلیونها سال بعد از ما خواهد بود. با حرارت بخار می شود، در سرما یخ می زند، سوار بر ابر به سفر می رود، به نام باران دوباره به زمین باز می گردد، مدتی در خاک ناپدید می شود و بعد در قلب تربچه ای قرمز به سفره ناهار ما باز می گردد. قطره های آبی که در چرخه ای بی پایان بارها و بارها رفته و باز گشته اند. زمانی هم که ما نیستم این لیوان آب خواهد بود تا تشنه دیگری را سیراب کند. حتی اگر با شکاف هسته ای اجزایش را بشکافیم و آن را به ماده ای دیگر یا انرژی تبدیل کنیم باز هم راهی به عدم ندارد.

Sorrowing-Old-Man-At-Eternity-Gate
این نقاشی با عنوان «پیرمرد غمگین – بر دروازه ابدیت» اثر ونسان ون گوگ است که در روزهای آخر عمر کشیده است

.
رنج هم همین گونه است. روی دیگر سکه بودن است. نه تنها در تمام مسیر زندگی همراه ماست بلکه پیش از ما بوده و بعد از ما هم خواهد بود. رنجی که نیاکان ما بردند، رنجی که ما می چشیم و آنچه در انتظار فرزندان ماست. رنج منهدم نمی شود فقط در کیفیت، شدت و مدت آن تغییراتی حاصل خواهد شد و صورتی تازه به خود خواهد گرفت. البته می دانم تشبیه رنج به ماده و انرژی فقط یک استعاره است و استعاره هم همیشه یک پایش می لنگد. همین الان که این جمله ها را می نویسم به تفاوتهای این دو اذعان دارم. اما چه می توان کرد که ذهن آدمیزاد استعاره ای است. به رغم همه کاستیهایی که استعاره دارد برای نزدیک شدن به حقیقتی که همیشه از ما می گریزد مفید است. حتی در همین جمله هم استعاره دیگری پنهان است. مگر حقیقت پا دارد که بگریزد؟ کجا می گریزد؟ چرا و از چه می گریزد؟

شاید لازم باشد ابتدا رنج را تعریف کنم تا موضوع کمی روشنتر شود. نگاهی گذرا به تاریخ فلسفه نشان می دهد که هستی شناسی رنج یکی از مباحث بنیادین در مکاتب و سنتهای فلسفی بوده است. برخی از فیلسوفان نیز به این موضوع بیشتر پرداخته اند. مثلاً آرتور شوپنهاور زندگی را سراسر رنج می داند و بر این باور است که آنچه لذت، شادی یا هر حس خوشایند دیگر میدانیم فقط شامل وقفه هایی است که در مسیر پیوسته رنج ایجاد شده است. در نتیجه اصالت وجودی احساس ما بیشتر مبتنی بر رنج است و احساسات متضاد آن نظیر سرخوشی و لذت در مرتبه وجودی نازل تری قرار دارند. با این حال و به رغم حضور دائمی رنج در زندگی ارائه تعریفی جامع و مانع از آن بسیار دشوار است. مثل هر مفهوم بنیادین دیگر نظیر آزادی، عدالت، نیکبختی و غیره. عجیب است که زبان وقتی به بنیادهای هستی می رسد به شدت ناتوان و درمانده می شود. این مفاهیم آنقدر عظیم هستند که در ظرف زبان نمی گنجند. چه کسی می تواند در یک جمله به ما بگوید آزادی چیست؟ این همه کتاب درباره اش نوشته اند اما هیچ یک نمی تواند ادعا کند آزادی را به درستی تعریف کرده است. اما هر انسان آزاده ای در نهانخانه قلب خویش عشق به آزادی را احساس می کند و از هر تعریفی بی نیاز است. رنج هم وضعیت مشابه ای دارد. تعریف رنج دشوار است اما درک حضورش آسان.

شاید ادبیات در پرداختن رنج از فلسفه موفقتر بوده است. زیرا آن زمان که فلسفه می کوشد رنج را تعریف و تفسیر کند ادبیات راوی رنج است. به همین دلیل ادبیات جهان بیش از هر چیز روایت رنج آدمی است. داستایوفسکی یکی از بهترین نویسندگان در این زمینه است. او که در زندگی واقعی خود رنج بسیار برده، در روایت آن هم بسیار موفق بوده است. در بخشی از جنایت و مکافات می گوید: درد و رنج برای ذهنی روشن و قلبی مهربان اجتناب ناپذیر است. من بر این باورم که دراین جهان انسان های بزرگ باید بار اندوهی بزرگ را بر دوش بکشند. [۱]

بی تردید رنج مفهوم پیچیده ای است که ابعاد بسیار دارد. از یک منظر کلی شدت، مدت و کیفیت رنج سه وجه اصلی آن هستند. در این میان فقط وجه دوم که مربوط به زمان است ظاهرا در قالب کمیت در می آید و دو دیگر کاملاً کیفی هستند و به تفسیر ما بستگی دارند. از نظر شدت، رنج در طیفی قرار دارد که از کاملا خفیف تا بسیار شدید در نوسان است. از نظر مدت هم که روشن است به این معنا که رنج می تواند موقتی یا مزمن باشد. اما بعد کیفیت خود شامل چندین زیر مجموعه فرعی است. مثلاً رنج می تواند فردی یا جمعی، بیهوده یا سازنده، با معنا یا بی معنا، اجتناب پذیر یا ناگزیر و مواردی از این دست باشد. در یک تعریف ساده – و البته ناقص – می توان گفت: رنج احساس ناخوشایندی از وضعیت موجود است که آدمی را به تلاش برای تغییر آن و حرکت به سوی وضعیتی که مطلوب تلقی می شود ترغیب می کند. مرزی میان وضع موجود و مطلوب. وضع مطلوبی که به محض رسیدن به آن خود به وضع موجود جدیدی بدل می شود و فاصله ای با وضع مطلوب بعدی خواهد داشت و این چرخه ادامه می یابد. به این ترتیب رنج انتظاریست که به پایان نمی رسد زیرا نقطه پایان هر رنج آغازی دوباره برای رنجی تازه است. مثلاً آدمی که از شرایط موجود در سرزمین مادری خود به هر دلیل به ستوه آمده و خیال مهاجرت دارد تصور می کند رفتن به آن سوی مرز نقطه پایانی برای رنجهای اوست. اما به محض رسیدن به دنیای جدید خود را با رنجهای تازه ای مواجه می بیند.

رنج جلوه های فراوان دارد. احساسات ناخوشایند نظیر ترس، تشویش، تحقیر، خشم، نفرت، انزوا، اندوه، الم، ملال، شرم و مفاهیمی از این دست همگی ریشه در رنج دارند. در این میان اشاره به شباهت دو مفهوم درد و رنج هم مفید است. درد معمولا ماهیتی جسمی دارد و رنج ماهیتی روحی. درد زمانی رخ می دهد که اختلالی در بخشی از بدن رخ داده است یا عامل مزاحمی مثل باکتری یا ویروسی ناخوانده و مزاحم نظم آن را بر هم بزند. اما چه بسیارند رنجهایی که هیچ ارتباطی به بیماری ندارند. همه کسانی که در عین صحت و سلامت جسمی هستند اما به هر دلیل گرفتار ملال یا اندوهی عاطفی شده اند رنج می برند بی آنکه دردی در جسم خود داشته باشد.

به همین دلیل شناسایی و سنجش کمیت درد آسانتر از رنج است. مثلا دو بیمار هم سن و سال و با شرایط جسمی مشابه اگر نیاز به جراحی آپاندیس داشته باشند از نظر علم پزشکی میزان درد مشابهی را تجربه خواهند کرد. اما میزان رنجی که می برند متفاوت است. زیرا درد را سیستم عصبی درک می کند و روایت رنج را نظام فکری و نگرش فرد می سازد. به سخنی دیگر، رنج هر یک از ما بیش از هر چیز مبتنی بر روایت ما از محیط و رخدادهای زندگی شکل می گیرد. روایتی که چه بسا توهمی بیش نباشد، اما آن را تنها روایت واقعی می دانیم و باور می کنیم. به همین دلیل بسیاری از رنجهای ما میراث مشترکی است که از گذشته و در قالب سنت و فرهنگ به ما رسیده اند و خود مولد رنجهای تازه هستند.  بنابراین، رنج بیش از آنکه در دنیای بیرون وجود داشته باشد در ذهن فردی و جمعی ما ساخته و پرداخته می شود. زیرا مبتنی بر تفسیر ما از جهان هستند نه الزاما آنچه در جهان رخ می دهد. البته بدیهی است که محیط، جامعه، اقلیم و سایر عوامل بیرونی در افزودن بر یا کاستن از رنجی که می بریم نقش دارند. اما این فقط بخشی از ماجراست و تمام داستان نیست.

سخن پایانی

ظاهرا راهی برای رهایی از رنج وجود ندارد. در نتیجه بجای جستجوی روشی برای حذفش از زندگی باید راهی برای همزیستی با آن بیابیم. بی تردید هیچ نسخه یگانه ای هم وجود ندارد که به کار همگان بیاید. هر کس باید راهی برای خویش بیابد. برخی از متفکران معاصر نظیر ویکتور فرانکل مولف کتاب «انسان در جستجوی معنا» یا اروین یالوم از بنیان گذاران «روان درمانی وجودی»، پیشنهاد می کنند برای زیستن با رنج برایش معنایی پیدا کنید. این معنا می تواند هر چیزی باشد. ممکن است یکی معنای رنج را در عشق به فرزند تعریف کند و دیگری آن را در شغلی و حرفه ای که دوست دارد بیابد. یکی در جستجوی علم باشد و دیگری در پی ثروت. نوع این معنا اهمیت چندانی در معنابخشی به رنج ندارد و در گام نخست داشتن آن مهم است تا تحمل رنج را ممکن سازد.

بدیهی است که شما می توانید با این نظریه موافق یا مخالف باشید. این یک انتخاب شخصی است. زیرا موافقت یا مخالفت با این نظریه هیچ مشکلی را حل نخواهد کرد. آنچه اهمیت دارد کارآمدی نظریه هاست. در نهایت این ما هستیم که باید بتوانیم با تکیه بر عقل و خرد خویش راهی برای مواجهه با رنج پیدا کنیم و در این میان هیچ مکتب و مسلکی بر دیگری اولویت ندارد. زیرا اگر نیک بنگریم هر چارچوب فکری که در قامت نظریه، مکتب، جهان بینی، ایدئولوژی یا هر عنوانی از این دست ظاهر می شود فقط تفسیری ناقص و ناتمام از هستی است. حقیقت بزرگتر از آن است که کسی بتواند آن را در ظرف کوچک اندیشه های بشری بگنجاند. به تعبیر افلاطون ما همان اسیران در غار طبیعت هستیم که پای در هزار بند سنگین داریم و فقط سایه هایی بر دیوار می بینیم و تا رسیدن به روشنایی بیرون غار راهی دراز در پیش داریم.

افزون بر این پرداختن به موضوعی به بزرگی مفهوم رنج بسیار فراتر از مجال اندک این یادداشت و توان ناچیز من در فهم آن است. با این حال هدفم از نگارش این متن اشاره به اهمیت مفهوم رنج به عنوان یک لنز است برای دوباره دیدن جهانی که در آن زندگی می کنیم. زیرا تا امروز احساسی بنیادی تر از رنج نیافتم که بتوانم از منظر آن به جهان بنگرم. شاید هم باشد و به ذهنم نرسیده است. اگر شما سراغ دارید حتما در کامنت پای این متن بنویسید. سخنم را با نقل قولی دیگر از داستایوفسکی و از کتاب برادران کارامازوف او به پایان می برم که عشق را درمان رنج می داند و می نویسد: جهنم واقعی آن است که آدمی مجبور باشد رنج ناتوانی در دوست داشتن و عشق ورزیدن را بر دوش بکشد. [۲]

[۱] “Pain and suffering are always inevitable for a large intelligence and a deep heart. The really great men must, I think, have great sadness on earth.” Fyodor Dostoevsky, Crime and Punishment

[۲] “What is hell? I maintain that it is the suffering of being unable to love.” Fyodor Dostoevsky, The Brothers Karamazov


 

https://atfmag.info/1399/03/18/%d9%82%d8%a7%d9%86%d9%88%d9%86-%d8%a8%d9%82%d8%a7%db%8c-%d8%b1%d9%86%d8%ac/