سهم نویسنده در پیدایش اثرش
نوشتهای که میخوانید نام مرا به عنوان نویسنده به همراه دارد. اما به راستی سهم من در پیدایش آن چیست؟ اندیشهء نگارش آن چگونه در ذهنم شکل گرفته و چگونه توانستهام آن را در قالب واژهها و جملهها سامان دهم؟ اگر به وجه محتوایی و ساختاری آن بنگریم، همهء آموزگارانم - از کلاس اول ابتدایی تا پایان دورهء دکتری - به نحوی در نگارش آن سهیماند. مثلاً، معلم کلاس اولم که خواندن و نوشتن را به من آموخته است، سهمی در این اثر دارد. زیرا اگر مهارت نوشتن نداشتم، امروز قادر به ساخت و انتقال این پیام نبودم. نویسندگان همهء آثاری که در طول زندگی مطالعه کردهام نیز در شکلگیری این اندیشه موثر بودهاند، و آنان نیز سهم ویژهای دارند. حتی کتابها و مقالههایی که خوانده و فراموش کردهام، ردپای پنهانی در ذهنم بجا گذاشتهاند که در تولید این اندیشه موثر بوده است. همچنین، همهء ایدههایی که در خلال گفتگوها با دیگران به ذهنم رسیده، پرسشهای دانشجویان در سالهای تدریسم در دانشگاه و خلاصه همهء منابعی که در مسیر زندگی در اختیارم بوده به نحوی در پیدایش این یادداشت کوتاه سهیمند.
هرچند روش مطمئنی برای شناخت تاثیر هر یک از آنان وجود ندارد، اما در وجود نقشی که هر یک ایفا کردهاند، تردیدی نیست. علاوه بر این، همهء محققان و دانشمندانی که در گوشه و کنار دنیا در ساخت و توسعهء اینترنت و شبکهء جهانگستر وب مشارکت داشتهاند، نیز سهمی در انتقال این پیام دارند. زیرا بدون وب، مسیر تولید و اشاعهء اطلاعات به گونهای دیگر بود. بسیار کندتر و محدودتر از آنچه امروز است. بدون وب انتشار این یادداشت در کمند چاپ و نشر سنتی گرفتار بود و دامنهء جغرافیایی آن نیز به توان توزیع ناشر محدود میشد. در نتیجه خوانندگان کمتری داشت و انتشار آن نیز به این سادگی نبود.
اما این فقط بخشی از داستان است. زیرا همهء این عوامل فقط تا زمان نقش بستن این کلمات بر مانیتور شما – یا اگر آن را پرینت گرفتهاید بر صفحهء کاغذی که در دست دارید – موثر بوده، که تنها نیمی از راه است. به سخنی دیگر، همهء این منابع تا زمان نوشتن این اثر موثر بودند، اما پس از آن شما به عنوان خواننده در معنابخشی به آن نقش دارید. این نوشته فقط زمانی که خوانده شود و در چارچوب ذهنی خواننده تفسیر گردد، تازه متولد خواهد شد. در غیر این صورت مجموعهای از علائم و نشانههایی است، که در درون فایلی متنی در گوشهای از دنیای بزرگ اینترنت رها شده است.
تفسیر خواننده نیز ممکن است به قصد نویسنده نزدیک یا بسیار دور از آن باشد، که این خود بحث بسیار مفصلی در قلمرو «هرمنوتیک» است. بر اساس تفکر هرمنوتیکی تفسیر و تاویلی که هر خواننده از مطالعهء یک متن دارد، تابع عوامل بسیاری از جمله زبان، زمان و پیشدانستههای اوست. در هرمنوتیک مدرن - که بیشتر مبتنی بر آراء اندیشمندانی همچون شلایرماخر و ویلهلم دیلتای است – فهم یک متن مواجهه با ذهنیت مولف و راه یافتن به دنیای ذهنی اوست که از طریق بازسازی و بازتولید متن در ذهن خواننده میسر میشود. به این ترتیب فهم و تفسیر گفتار و نوشتار – که همواره در خطر سوء فهم یا بدفهمی قرار دارد - مسیری خلاف سخن گفتن و نوشتن را میپیماید (واعظی، 1386).
در هرمونتیک فلسفی - که با نظرات هایدگر شروع شده و با آراء گادامر به اوج خود میرسد - هستیشناسی فهم آدمی مطرح میشود، و فهم را همچون رخدادی میداند که رسیدن به آن فراتر از روش مشخصی است که رسیدن دوباره به آن را تضمین کند. به این ترتیب، هرمنوتیک مدرن بیشتر «مولف محور» و تلاشی برای بازسازی ذهنیت مولف است. اما هرمنوتیک فلسفی عملاً «مفسر محور» است و بجای توجه به ذهنیت مولف، بیشتر بر اصالت فهمی که خواننده از یک متن دارد تاکید میکند. مثلاً برای تفسیر بیتی از دیوان حافظ که میگوید: «سر تسلیم من و خشت در میکدهها ... مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت»، دو رویکرد وجود دارد. یکی تلاش برای پاسخ به این پرسش است که واقعاً منظور حافظ از این بیت چه بوده است. رویکرد دوم مبتنی بر معنایی است که هر یک از خوانندگان از آن برداشت میکنند، که بیتردید میتواند بسیار متعدد و متنوع و حتی متناقض باشد. البته پرداختن به این موضوع خارج از حوصلهء این یادداشت است. علاقهمندان میتوانند برای جزئیات بیشتر به آثاری مثل «درآمدی بر هرمنوتیک»، اثر احمد واعظی و «علم هرمنوتیک» اثر ریچارد پالمر مراجعه کنند.
بنابراین، اگر فعلاً از کنار مباحث فلسفی و هرمنوتیک تفسیر و تأویل متن بگذریم، میتوان گفت به هر شکل خوانندگان هر اثر در تولید و معنابخشی به آن مشارکت جدی دارند. چه خوانندگان قصد بازسازی فهم مولف را داشته باشند، چه بخواهند فهم تازهای از متن بسازند، تفاوتی در نقش موثر آنان نخواهد داشت. زیرا در هر دو صورت خوانندگان در معنابخشی به اثر نویسنده سهمی اساسی دارند. سهمی که اگر نگوییم حتی در مواردی از نقش مولف بیشتر است، به هیچ وجه کمتر از آن نیست.
بویژه این موضوع در آثار ادبی و هنری بسیار پررنگ است. مثلاً تمام نقد و نظرهایی که دربارهء یک رمان یا فیلم سینمایی منتشر میشود، نقشی جدی در معنابخشی به آنها ایفا میکنند. به همین دلیل هر اندیشهای که مکتوب شده و در اختیار جامعه قرار میگیرد، بخشی از سرمایه اجتماعی است که در فرایند معنادهی و معنابخشی قرار میگیرد. بنابراین، سهم نویسندهای که خود را با اطمینان صاحب اثر میداند در تولید محصول نهایی کمتر از چیزی است که به نظر میرسد. از سویی دیگر، معمولاً نقش نویسنده بیشتر در بازسازی و بازتولید اندیشه است تا ساخت و تولید آن. حتی آثار اصیل نیز از این قاعده پیروی میکنند. زیرا همهء ساکنان این کرهء خاکی در طول قرنهای متمادی به نحوی در ساخت و گسترش دانش بشری مشارکت داشتهاند، و اکنون نیز در پیشرفت آن به نسبتهای مختلف سهیمند. البته در زمانها و مکانهای مختلف نیز نقش هر یک از جوامع و تمدنها نیز متفاوت بوده است. در نهایت آنچه امروز به عنوان دانش بشری در اختیار ما قرار دارد، میراث مشترکی است که مواد اولیه را برای تولید دستاوردهای جدید در اختیارمان قرار میدهد. بر این اساس، نمیتوان به سادگی تولید یک اثر – اعم از کتاب و مقاله – را فقط به یک فرد یا گروه خاص نسبت داد و نقش همهء عوامل زمینهساز پیدایش آن را نادیده گرفت. مثلاً مقالهای که نوشته میشود، برای اثبات درستی و اعتبار خود و ارائهء استدلالهای منطقی به آثاری استناد میکند که فهرستی از آنها در بخش منابع ذکر میشود. همانطور که اعتبار منابع استناد شده به مقالهء جدید اعتبار میبخشد، همهء این منابع در تولید آن مقاله نیز نقشی غیرقابل انکار دارند.
شاید توجه به «نظریهء بینامتنیت» (Intertextuality) برای تبیین دقیقتر این موضوع مبنای مفیدی باشد. پیام یزدانجو – مترجم کتاب «بینامتنیت»، اثر گراهام آلن – در مقدمهء این ترجمه مینویسد: «آیا بی یاری دیگر اندیشهها میتوان اندیشید؟ آیا بی اشاره به دیگر نوشتهها میتوان نوشت؟ و آیا متنی خود بسنده هست که تنها یک خوانش یگانه داشته باشد؟ پذیرش پاسخ منفی به این پرسشها خود به معنی به رسمیت شناختن مفهومی است که امروزه آن را «بینامتنیت» میخوانیم.» (آلن، 1385). بینامتنیت تاکیدی بر این واقعیت است که هر سخن تازه، بافتهای جدید از تار و پود آثار پیشین است که تازگی و اصالت خود را بیش از آنکه از تازگی مواد اولیه گرفته باشد، از چگونگی چینش و طرحی میگیرد که این تار و پود را در کنار هم قرار میدهد. شبیه آنچه در بافت قالی رخ میدهد. نقش هر فرش جدید انعکاسی از اندیشهء خلاق طراح آن است، اما هر طرح جدید خود ریشه در طرحهای پیشین دارد و با کمی دقت میتوان وجوه شباهت و همپوشانی آن را با طرحهای قبلی دید. اما این شباهتها به هیچ وجه از ارزش طرح جدید نمیکاهد، بلکه فقط مبنایی برای مقایسهء آنچه امروز تولید شده با آنچه در گذشته وجود داشته فراهم میآورد. زیرا اساساً ارزیابی هر طرح نوین نیز فقط به مدد مقایسه آن با مجموعه طرحهای پیشین میسر است. به بیانی دیگر، چگونه میتوان طرح جدیدی را بدون توجه به مجموعهء موجود ارزیابی کرد؟ بنابراین، اصالت هر طرح تازه ریشه در گذشتهای دارد که بستر رشد و بالندگی آن بوده است.
متون علمی نیز بر همین اساس همچون شبکهای از آثار به هم پیوسته است، که هر یک ماهیت و اصالت خود را در پیوندی که با آثار دیگر دارد میسازد. هیچ مقاله یا کتابی نمیتواند در فضایی خالی ناگهان تولید شود و نویسنده نیز تمامیت آن را یکسره متعلق به خود بداند. این شیوهء نگرش به آثار علمی نه ممکن است و نه مطلوب. بنابراین، به نظر میرسد مفاهیم و متغیرهایی نظیر آنچه در سنجش تولید علم استفاده میشود، کمی پیچیدهتر از آن است که به نظر میرسد. شاید نگاهی دوباره به ماهیت و تعاریف هر یک از این مفاهیم افقهای تازهای در این عرصه باز کند، تا مسیری نوین برای رسیدن به شناختی عمیقتر در این زمینه باشد. نظر شما چیست؟
منابع:
آلن، گراهام (1385). بینامتنیت. ترجمه پیام یزدانجو. ویراست 2، تهران: نشر مرکز.
پالمر، ریچارد (1377). علم هرمنوتیک. ترجمه محمد سعید حنایی کاشانی، تهران: هرمس.
واعظی، احمد (1386). درآمدی بر هرمنوتیک. تهران: پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی.
منصوریان، یزدان.«سهم نویسنده در پیدایش اثرش».سخن هفته شماره 116. 16 بهمن 1391.